شناخت آدم ها زمان زیادی لازم داره و گاهی در مسیر این شناخت، به آدم ها وابسته میشیم اما چاره ای جز این نیست، نمیتونیم درهای دنیا رو به روی خودمون ببندیم که مبادا احساساتمون جریحه دار بشه.
فقط باید انقدر بزرگ بشیم که وقتی شناخت نسبی حاصل شد و فهمیدیم ادامه دادن این مسیر ممکن نیست، تسلیم دلتنگی هامون نشیم و پای تصمیم بالغانه خودمون بمونیم تا آینده خودمون و اون شخص رو نابود نکنیم. سخته اما تو زندگی مگه مسیر آسون هم وجود داره؟
برای هم مسیر شدن، علاقه لازم هست اما کافی نیست. اگه هدف مشترکی وجود نداشته باشه، پستی و بلندی های مسیر، میتونه این علاقه رو کمرنگ کنه یا حتی از بین ببره. اگه نتونیم رفتار، افکار و اعمال اون شخص رو بپذیریم و باهاش کنار بیاییم، علاقه فقط میتونه تا یه جایی از مسیر ما رو بکشونه که خیلی هم مسیر زیادی نیست و خیلی زود خسته میشیم، بعدش یا باید تحمل کنیم یا با یه وابستگی خیلی بیشتر از زمان آشنایی، جدا بشیم.
"فقط دلتنگ کسی بودن، به معنی این نیست که میخوای به زندگیت برگرده، دلتنگی بخشی از رفتنه."
گاهی لجم میگیره، از اینکه منم مثل همون مهندس آمریکایی یا آلمانی یا سوئیسی باید کار کنم و هر روز جوون بکنم اما فقط بخاطر اینکه واحد پولی که من باهاش حقوق میگیرم اسمش "تومان" هست ( و نمیفهمم چرا باید ارزشش از یه واحد پولی دیگه که اسمش "دلار" یا "یورو" هست، باید کمتر باشه) نزدیکی خط فقر زندگی کنم! و اگه بخوام برای دیدن پنگوئن های آفریقای جنوبی برم یا شکوفه های گیلاس ژاپن یا طبیعت بی نظیر حوزه جنوب شرق آسیا، یا اون رنگ سبز دوست داشتنی طبیعت سوئیس یا شن های سفید سواحل بالی، باید پس انداز سالها تلاشم (منظورم چیزی حدود ده، بیست یا شایدم سی سال! بسته به مرزی که میخوام ازش عبور کنم) رو خرج کنم و احتمالا وقتی سفرم تموم شد بعدش پشیمون بشم از کرده ام چون دیگه پولی ندارم!
لجم میگیره از اینکه برای دیدن یه قسمتی از همین کره خاکی که فقط مختصاتش تو مرزهای محل زندگی من نیست باید کلی مدرک از آبا و اجدادم ببرم به مسئولین ممالک مختلف بدم تا اجازه بدن از مرزهای نامرئی خط کشی شده به دست یه سری مخلوق دیگه که هیچ برتری نسبت به من ندارن، عبور کنم. از هر گیتی که رد میشم باید جواب پس بدم، وسایلم رو بگردن، بازرسی بدنی کنن، حتی گاهی به سوال های بی سر و ته پلیس فرودگاه جواب بدم و ... .
میدونید، خیلی سخته زندگی کردن تو دنیایی که یه سری خط کش گذاشتن و چند تا خط کشیدن و اسمش رو گذاشتن مرز. که این طرفش یه بچه آب برای خوردن نداره، بخاطر نبود غذا سوتغذیه داره و اون طرف مرز یه بچه بخاطر خوردن زیاد همون مواد غذایی چاقه و سوتغذیه داره. این طرف مرز یه زلزله زده بعد 10 سال تو یه خرابه زندگی میکنه و اون طرف مرز یکی انقدر تو خونه اش اتاق داره که هرگز فرصت استفاده ازش نداشته. این طرف مرز یکی بخاطر نبود یه داروی معمولی میمیره و اون طرف مرز یکی بهترین امکانات پزشکی رو رایگان میگیره.
از مفهوم مرز، کشور، شهر یا هر چیزی که میخواد انسان رو محدود کنه بدم میاد. من باید آزاد باشم تا روی این خاک راه برم، از هر کوهی که میخوام بالا برم، تو هر دشتی که دوست دارم قدم بزنم، ساعت ها بشینم و به هر دریایی که میخوام زل بزنم، تو هر اقیانوسی که دلم خواست شنا کنم، به تماشای هر جنگلی که دوست دارم برم. خدا که خالق همه اینهاست بهم این اجازه رو داده و حتی تشویقم کرده و مخلوقش این حق رو صلب کرده. مسخره نیست؟
به خودم قول دادم این آخرین فیلم باشه برای حداقل یک ماه آینده و سعی کنم بیشتر بخونم و بنویسم و در کل با کاغذ و قلم (شاید هم کیبورد و صفحه نمایش) آشتی کنم.
و اما این فیلم.
فیلم (1986) The Sacrifice (اسم اصلی فیلم به سوئدی Offret). ماجرای کارگردانی که روز تولدش همه چیزش رو قربانی میکنه تا از یک فاجعه بزرگتر جلوگیری کنه. فیلم فضایی هنری داشت و کمی باید حوصله به خرج بدید برای دیدنش.
دیالوگ های جالبی داشت که اینجا میزارم به یادگار!
- نابغه ای یک بار گفت که گناه هر آن چیزی ست که غیر ضروری ست، اگر این گفته را بپذیریم پس تمدن ما از آغاز تا انتها بر مبنای گناه بنا شده است.
- منظورتان چیست که می توانم ازش دل بکنم؟
طبیعتا ناراحت می شوم که از دستم می رود.
هر هدیه ای که می دهید، یک جور افسوس برایتان می ماند.
وگرنه چه طور می شود اسمش را هدیه گذاشت؟
خلاصه فیلم:
ایثار (به سوئدی: Offret) نام آخرین فیلم آندری تارکوفسکی کارگردان اهل شوروی است که در سال ۱۹۸۶ ساخته شد. تارکوفسکی مدت کوتاهی بعد از ساخت این فیلم از دنیا رفت. این فیلم نشان دهنده علاقه و احترام تارکوفسکی به اینگمار برگمان کارگردان سوئدی است. فیلم در یکی از جزیرههای سوئد به نام گاتلند فیلمبرداری شد که نزدیک فارو، محلی که اکثر فیلمهای برگمان در آن کارگردانی شده بود است ...
دیروز 30 May روز جهانی MS بود. این روز شاید برای خیلی ها مفهمومی نداشته باشه اما برای من یادآور این موضوع مهمه که همچنان باید با تمام توان و انرژی پیش برم.
منم گاهی مثل همه آدمها خسته میشم، از شرایط سخت، از مسائل زندگی، از آدمهایی که سعی میکنن زندگی رو سخت تر کنن و ... . اما از یک چیز مطمئنم، من از همه این شرایط سخت، آدم های بی فکر، روزهای نفس گیر، خیلی قوی تر هستم.
اگر مسئله ای هست، باید راه حلی هم باشه، امیدوارم همیشه توان حل مسئله داشته باشم.
+ روز جهانی MS، برای افزایش آگاهی عمومی درباره MS و مشکلات بیماران هست، مشکلاتی که برای همه قابل درک هست و مشکلاتی مثل خستگی مزمن که گاهی اصلا به چشم دیده نمیشه اما هست و اطرافیان بیمار و جامعه باید ازش آگاه بشن و درک کنن.
آخرین آمار میگه تقریبا 2.3 میلیون بیمار MS در جهان وجود داره. به نظرم این رقم میلیونی میگه باید آگاهی نسبت به این بیماری بیشتر بشه.
پیشنهاد میکنم این فیلم 3 دقیقه ای از یک زوج موفق رو ببینید. لینک
"حمید" به جرم قتل شوهر خواهرش در زندان به سر میبرد. رئیس زندان به او هفت روز مرخصی میدهد. پدر حمید در حال احتضار است. "سوری" و "رضا" خواهر و برادر حمید از حضور او در خانه ناراحتند. آنها حمید را عامل این مصیبت میدانند و با او بدرفتاری میکنند. مادر این بیحرمتی رضا و سوری را تحمل نمیکند و راز قتل شوهر سوری را فاش میکند و ...* البته تو این سایت خلاصه داستان رو اشتباه نوشته بود، تصحیحش کردم!
مردم هر روز میمیرن، "فرانکی"
در حال تمیز کردن زمین ... یا شستن ظرف توی رستوران
می دونی قبل از مردن آخرین فکری که از ذهنشون می گذره، چیه؟
"هیچوقت فرصت رسیدن به اون چیزی که می خواستم رو نداشتم"
بخاطر تو، "مگی" این فرصت رو داشت.
اگه امروز بمیره، می دونی آخرین فکری که تو ذهنش میاد چیه؟
"فکر کنم کارمو خوب انجام دادم"
دیالوگ فیلم Million Dollar Baby 2004
+ درسته این فیلم در مورد ورزش قهرمانی بود اما فیلم که عضلات ما رو تقویت نمیکنه!
پس دری که رو به حیاط و درخت و گل ها بود رو باز کردم و 45 دقیقه با یوگا از کشش عضلاتم لذت بردم و یکم انرژی روانه عضلات و رگ های تشنه و چشم به راهم کردم. و در آخر چند تا تنفس کاپالابهاتی هم به خودم هدیه دادم و ریه هامو پر کردم از هوای خنک عصرگاهی.
شما را توصیه میکنم به یوگا که همانا مایه نشاط و سرزندگی است.
+ این فیلم جز 250 فیلم برتر تاریخ سینماست و امتیاز بالایی هم داره. موضوع فیلم و خلاصه داستان رو تو سایت های زیادی میتونید بخونید و اگه دوست داشتید فیلم رو ببینید. جدای از انتقادهایی که به این فیلم وارد شده بخاطر مسئله اوتانازی، بیننده رو وادار میکنه به زندگی خودش فکر کنه، به آرزوهاش که چقدر سخت براش تلاش کرده یا رهاشون کرده، به اینکه موقع مرگ آیا می تونه بگه کارمو خوب انجام دادم یا قراره با حسرت به استقبال مرگ بره.
ماشین کناری میخواد بپیچه که راننده دستش رو میزاره روی بوق و داد میزنه، بعد دستش رو به نشانه اعتراض بالا میاره و برای راننده ماشین کناری تکون میده. میگه اصلا نمیدونه کجا داره میره، کجا میپچه. همون لحظه موبایلش زنگ میخوره و شروع میکنه به صحبت کردن. در حال صحبت، با سرعت زیاد وارد زیرگذری میشه که محدودیت سرعت 60Km داره، نزدیک دوربین کنترل سرعت، سرعتش رو میبره زیر 60 و بعد از گذشتن از دوربین باز سرعتش رو زیاد میکنه.
بقیه رو نهی نکنیم از مسیری که خودمون با شتاب توش حرکت میکنیم، یا اگر نهی کردیم، از مسیر خارج بشیم.
- از عکاسی (۱)
- از نقاشی (۱)
- از حس خوب (۱۲)
- از شغلم (۵)
- از بیماری (۵)
- از اجتماع (۱۵)
- از کتاب ها (۲)
- از فیلم و سینما (۷)
- از ورزش (۳)
- از دنیای بدون مرز (۲)
- از دنیای تکنولوژی (۵)
- از زندان ذهن (۱۰)
- از خصوصی ها (۶)
- از خانواده (۱)
- جامعه، جمع چه چیزیه؟
- عشق سال های کرونا - قسمت چهاردهم # کتابچین
- عشق سال های کرونا - قسمت سیزدهم # این من هستم
- عشق سال های کرونا - قسمت دوازدهم
- عشق سال های کرونا - قسمت یازدهم
- عشق سال های کرونا - قسمت دهم. # من ماسک می زنم
- عشق سال های کرونا - قسمت نهم
- عشق سال های کرونا - قسمت هشتم
- عشق سال های کرونا - قسمت هفتم
- عشق سال های کرونا - قسمت ششم