دارم سعی میکنم معنایی برای این روزها پیدا کنم. معنایی که بتونه روزهامو به شب برسونه. معنایی که فردا صبح که بیدار میشم هنوز زنده باشه.

 

نمیدونم این روزها دارن به سرعت میگذرن یا خیلی کند. اگه با گذشته ای که مثل برق و باد گذشت مقایسه کنم، خیلی داره کند میگذره و اگه با تغییر فصل ها حساب و کتاب کنم، منصفانه نیست که الان پاییز رسیده باشه. ظاهرا چند ماه گذشته اما من احساس میکنم ده سال پیرتر شدم. ذهنم قدرت تمرکزش رو داره از دست میده بس که افکارم مغشوشه.

 

دارم به حرف های خانم دکتر تو همایش آنلاین فکر میکنم، میگفت باید تمرینات ذهنی انجام بدیم تا سرعت کاهش حافظه رو کند کنیم. باید سعی کنم تمرکز کنم. باید تمرین کنم، این روزها سخت ترین کار برای من شده تمرکز.

 

داشتم در مورد معنای زندگی میگفتم، شاید راز پیدا کردنش تو همین تمرکز باشه، تو خودآگاهی و ریلکسیشن*.

 

* ذهنم در این حد تمرکز نداره که برای ریلکسیشن معادل فارسی پیدا کنم!

 

+ کتاب "چای نعنا" رو میخونم، تو خیالم قدم میزنم تو فِس، تو مراکش، تو مدینای شفشاون. بعد میرم تو کانال منصور ضابطیان تا خیال هام رنگ بگیره با عکس و فیلم های مراکش. اگر به سفر و سفرنامه علاقه دارید، حتما این کتاب رو بخونید همراه با دیدن عکس و فیلم های کانالش :)