گاهی لجم میگیره، از اینکه منم مثل همون مهندس آمریکایی یا آلمانی یا سوئیسی باید کار کنم و هر روز جوون بکنم اما فقط بخاطر اینکه واحد پولی که من باهاش حقوق میگیرم اسمش "تومان" هست ( و نمیفهمم چرا باید ارزشش از یه واحد پولی دیگه که اسمش "دلار" یا "یورو" هست، باید کمتر باشه) نزدیکی خط فقر زندگی کنم! و اگه بخوام برای دیدن پنگوئن های آفریقای جنوبی برم یا شکوفه های گیلاس ژاپن یا طبیعت بی نظیر حوزه جنوب شرق آسیا، یا اون رنگ سبز دوست داشتنی طبیعت سوئیس یا شن های سفید سواحل بالی، باید پس انداز سالها تلاشم (منظورم چیزی حدود ده، بیست یا شایدم سی سال! بسته به مرزی که میخوام ازش عبور کنم) رو خرج کنم و احتمالا وقتی سفرم تموم شد بعدش پشیمون بشم از کرده ام چون دیگه پولی ندارم!


لجم میگیره از اینکه برای دیدن یه قسمتی از همین کره خاکی که فقط مختصاتش تو مرزهای محل زندگی من نیست باید کلی مدرک از آبا و اجدادم ببرم به مسئولین ممالک مختلف بدم تا اجازه بدن از مرزهای نامرئی خط کشی شده به دست یه سری مخلوق دیگه که هیچ برتری نسبت به من ندارن، عبور کنم. از هر گیتی که رد میشم باید جواب پس بدم، وسایلم رو بگردن، بازرسی بدنی کنن، حتی گاهی به سوال های بی سر و ته پلیس فرودگاه جواب بدم  و ... .


میدونید، خیلی سخته زندگی کردن تو دنیایی که یه سری خط کش گذاشتن و چند تا خط کشیدن و اسمش رو گذاشتن مرز. که این طرفش یه بچه آب برای خوردن نداره، بخاطر نبود غذا سوتغذیه داره و اون طرف مرز یه بچه بخاطر خوردن زیاد همون مواد غذایی چاقه و سوتغذیه داره. این طرف مرز یه زلزله زده بعد 10 سال تو یه خرابه زندگی میکنه و اون طرف مرز یکی انقدر تو خونه اش اتاق داره که هرگز فرصت استفاده ازش نداشته. این طرف مرز یکی بخاطر نبود یه داروی معمولی میمیره و اون طرف مرز یکی بهترین امکانات پزشکی رو رایگان میگیره.


از مفهوم مرز، کشور، شهر یا هر چیزی که میخواد انسان رو محدود کنه بدم میاد. من باید آزاد باشم تا روی این خاک راه برم، از هر کوهی که میخوام بالا برم، تو هر دشتی که دوست دارم قدم بزنم، ساعت ها بشینم و به هر دریایی که میخوام زل بزنم، تو هر اقیانوسی که دلم خواست شنا کنم، به تماشای هر جنگلی که دوست دارم برم. خدا که خالق همه اینهاست بهم این اجازه رو داده و حتی تشویقم کرده و مخلوقش این حق رو صلب کرده. مسخره نیست؟