خواهر عروس سندرم دان بود. عروس دستشو گرفته بود و باهم میرقصیدن، هر دو با لباس سفید، مثل دو تا فرشته دور هم میچرخیدن. دلم میخواست منم دور این فرشته پاک و معصوم بچرخم. اون تو دنیای قشنگ خودش میچرخید و میخندید اما من تمام مدت به مادرش فکر میکردم که به مادرم گفته بود غم این بچه منو پیر کرد. فکر میکردم به مادری که همیشه نگران آینده این فرشته قشنگه. اینکه اگه یه روزی خودش نباشه کی ازش مراقبت میکنه. وقتی شما یه بچه معمولی دارید، میدونید که قراره بزرگ بشه و خودش توانایی مراقبت از خودش رو خواهد داشت اما این بچه ها ... .
خیلی خوشحال بودم از دیدن این صحنه قشنگ و تمام سعیم رو میکردم تمام مدت با لبخند نگاهشون کنم اما اکثر مهمان ها با بغض نگاهشون میکردن، بعضی ها جوری نگاه میکردن انگار یه موجود عجیب و غریبه و بعضی ها انگار انتظار نداشتن عروس وسط جمعیت با خواهر سندرم دانش برقصه!!! (چرا؟! نمیدونم) و هیچکس حواسش نبود این نگاه ها در ذهن اون دختر قشنگ و خانواده اش و همچنین دوربین حاضر تو مجلس داره ثبت میشه.
والدین این بچه ها روزگار سختی دارن، با رفتارهای اشتباه و واکنش های عجیبمون سخت ترش نکنیم.