امروز صبح رادیو دال گوش میدادم، مصاحبه با دختری ایرانی بود که تو رادیو بوسان کره جنوبی گوینده بود و کلی تجربیات جالب داشت.
در مورد تجربه بازی تو تئاتر که حرف میزد، من یهو پرت شدم به سالهای نوجوانی.
همیشه تو فعالیت های غیردرسی مدرسه شرکت میکردم، تئاتر بازی میکردم، گروه سرود بودم، سر صف قرآن میخوندم!
نشریه های مدرسه و مسابقات حلال احمر و احکام و ... خوارکم بود یه جورایی.
مدرسه رو دوست نداشتم، از کل مدرسه فقط همین فعالیت های غیردرسی برام جذاب بود.
اما اینها مهم نیست، فکر اصلی امروز صبحم این بود که اون همه اعتماد به نفس تو ارائه همه چیز یهو کجا رفت؟
جامعه، محیط کار، مدرسه، دانشگاه چیکار کرد که برسم به اینجا؟
منی که عاشق مهمون و مهمونی بودم، هر رفت و آمدی تبدیل شده به عذاب.
منی که عاشق حضور تو جامعه بودم، ترجیح میدم برم تو یه کلبه وسط جنگل دور از همه آدم ها
--------------------------------------------
اضافه شده در تاریخ 1400/11/29: این پست ناقصه چون یه پست پیش نویس بوده و به دعوت شارمین عزیز این پست پیش نویس رو منتشر کردم.
اگر شما هم دوست داشتید یه پست پیش نویس رو منتشر کنید و به این چالش بپیوندید :)