هر روز ایده ای به ذهنم میرسه برای نوشتن اما فرصت نمیشه بنویسم و فردا هیچ اثری از اون ایده نیست، جوری که انگار هیچوقت نبوده. ذهنم شدیدا درگیر و خسته است بخاطر کارم (یا بهتره بگم حواشی کارم).

روزها میان و میرن و من حتی نمیدونم چه فصل و چه ماهی از سال هست، حتی باید فکر کنم تا یادم بیوفته کجای هفته هستیم. هیچ تمرکزی ندارم برای نوشتن. یه جمله که مینویسم و دوباره میخونم میبینم یه کلمه حداقل جا انداختم یا اشتباه نوشتم.

 

میدونم نباید هشدارهای جسمم که نشات گرفته از روحم هست رو نادیده بگیرم.

 

دارم تمام سعیم رو میکنم که آروم باشم، اولویت های زندگیم رو به خودم گوشزد کنم. هر روز به خودم یادآوری میکنم که دنیا خیلی وسیع تر از محیط کوچیک اطراف من هست.

هر روز به خودم یادآوری میکنم، انتخاب بین عصبانیت یا آرامش با خودم هست. انتخاب بین سکون و پویایی رو نباید به اتفاقات اطرافم ربط بدم و از این اتفاق ها بهانه نسازم برای سکون. هر حرفی، هر رفتاری، هر عملی و هر واکنشی، در هر لحظه ای که اتفاق میوفته انتخاب من هست و بس.