سلام جک عزیز

 

میدانم که مرا به یاد نداری، در آن سالهای دور، تو داخل جعبه جادو بودی و ما آن بیرون نشسته بودیم و شما را تماشا میکردیم.

 

در دورانی که هاچ مادرش را گم کرده بود، نِل بخاطر بدهی های پدربزرگ قماربازش متواری بود، کوزت در فقر دست و پا میزد، آن شرلی و جودی ابت با یتیمی و بینوایی خود ترد میشدند؛ تو و خانواده ات کلی هیجان به دنیای کودکانه ما تزریق میکردید. چقدر کیف میکردیم که با دستان خود اسباب و وسایل زندگی درست میکردید. حتی همه مان عاشق این بودیم در یک جزیزه گم شویم تا بتوانیم آن همه هیجان را خودمان تجربه کنیم.

 

دوران کورکی ما با سختی سپری شد. با جنگی آغاز شد که همه میگویند از ترس آژیر قرمز گریه میکردم و بعد در کلاس های پرجمعیت با معلم های (اکثرا) بداخلاق یا کم حوصله مینشستیم. شاید دیدن ترس و نگرانی در انیمیشن ها دیگر حق ما بچه ها نبود. شاید دیدن گریه هم کلاسیمان که معلم خودکار لای انگشتانش گذاشته برای تمام دوران کودکیمان کافی بود! و شاید به همین خاطر، هرگز مدرسه را دوست نداشتم، همیشه لحظه شماری میکردم برای تمام شدن ساعت کلاس ها و برگشتن به خانه.

 

جک عزیز! هنوز هم دلم گم شدن در جزیره دور افتاده میخواهد، دور شدن از شلوغی جامعه و پریشانی های ذهنم.

سلام مرا به دکتر ارنست، مادر خلاقت و فلون برسان و بگو دلتنگ داستان های شیرین و مهیج شما هستم.

 

دوستدار شما

کودکی که هرگز بزرگ شدن را انتخاب نکرد

 

 

+ میخواستم خانواده دکتر ارنست رو بکشم که یهو ساعت رو نگاه کردم و دیدم خیلی داره دیر میشه و باید برم به مشغولیت این روزهام برسم که شاید تو پست بعدی در موردش نوشتم. شاید بعدا فرصتی بشه و نقاشی رو تموم کنم، دلم برای مدادرنگی تنگ شده.

 

+ قرار بود این پست سال قبل منتشر بشه که دیر شد اما نمیشه قولی به آقا گل داد و بهش عمل نکرد.

 

+ سال نو همه دوستان مبارک، ان شالله سالی سرشار از شادی و سلامتی باشه برای هممون :)