مامان میگه بالاخره که چی؟ ازدواج کن!

میگم مامان جان چرا باید این کارو بکنم؟ کسایی که ازدواج کردن چه چیزی به دست آوردن که من ندارم؟

میگه تنها نیستن.

میگم منم تنها نیستم، شما هستین.

میگه ما که همیشه نیستیم.

میگم خب منم قرار نیست همیشه باشم.

میگه نه! منظورم اینه تو بعد ما تنها میشی، به هر حال ما قبل تو میریم.

میگم کی گفته؟ شایدم من قبل همه شما رفتم!

میگه نه قاعده اش این نیست!

میگم مگه به قاعده است؟ هیچکس نمیدونه چه زمانی میره!

میگه به هر حال باید یکی باشه وقت پیریت بهت کمک کنه.

میگم خب اگه من پیر شدم که اونم پیر شده! کی گفته من قراره به کمک اون احتیاج داشته باشم، شاید اون کمک لازم داشت!

میگه به هر حال یکی باشه بهتره!

 

خلاصه قراره یه آگهی بزنم تو روزنامه که به یک شوهر پاره وقت نیازمندیم برای زمان پیری و کوری که باید صبر کنه بعد 60-70 سالگی بیاد، البته به شرط حیات بنده و خودش :))

 

+ کاش مادرها انقدر نگران بچه هاشون نبودن.

 

+عاشق مادرمم. عاشق صداقتش هستم که مثل بعضی ها سعی نمیکنه از مزایای عجیب و غریب ازدواج و باید و نبایدهای جامعه برات بگه تا متقاعدت کنه ازدواج بالذات چیز خوبیه!

 

+ کل این دیالوگ و یه قطار دیالوگ قبل و بعدش با خنده بود. کلی خندیدیم به بالا و پایین دنیا!