انگار یکی نشسته اون بالا و سر حوصله از صبح تا الان، برف الک میکنه رو زمین.

 

ساعت 9 شب، برادر کوچیکه گفت، کی پایه است بریم برف گردی؟

من، مادر، برادر کوچیکه، لباس پوشیدیم، مادر چتر برداشت اما ما فقط کلاه هامونو کشیدیم رو سرمون، دست هامونو تا آرنج کردیم تو جیب پالتو و زدیم به دل برف.

 

کلی سُر خوردیم و خندیدیم و اقوام شهردار رو مورد عنایت قرار دادیم که پیاده روها رو سنگ فرشی کرده که با هر برف و بارون لیز میخوره!

شاخه درخت ها رو تکون دادیم و از برفی که یهو میریخت رو سرمون به هیجان اومدیم.

خجسته دل های شهر رو ملاقات کردیم و در سکوت اما با لبخند از کنار هم رد شدیم.


روی برف ها قدم زدیم و تو سکوت خیابون به صدای برفی که زیر کفش های زمستونیمون فشرده میشد، گوش دادیم و لذت بردیم.

با تعجب به جوون هایی که داشتن کنار درخت عکس میگرفتن، نگاه کردیم که این عکس ها رو کجا میخوان بزارن وقتی شبکه های اجتماعی قطع هستند!

 

از خیابون های خلوت تعجب کردیم. از خیابون های خلوت تعجب کردیم.

 

رفتیم که خرما بخریم، یه جعبه کوچیک خرما با تخفیف 30%، 25 هزارتومن! منصرف شدیم، بعدش که قدم میزدیم برادر کوچیکه یهو گفت: یادتونه این جعبه خرماها 5 هزار تومن بود همین چند سال پیش و با هم گفتیم آره!!! یادتونه!!! و شاید تو دلمون گفتیم بعد از این چه خواهد شد! یاد باد آن روزگاران یاد باد!

 

+ دوشنبه ای دیگر سپری شد.